توضیحات
کهکشان نیستی (داستانی بر اساس زندگی آیت الله سید علی قاضی طباطبایی)
کمتر کتابی را میتوان یافت که با یک سیر داستانی جذاب و گیرا، زندگی یکی از بزرگان مذهب شیعه را به تصویر بکشد. بسیاری از افراد تصور میکنند بزرگان دین عزلتنشین و گوشه گیر بودهاند، اما با مطالعۀ کتاب کهکشان نیستی درمییابند که بسیاری از آنها زندگی بسیار پویایی داشتهاند و قدمهای بزرگ و مهمی در این عرصه برداشتهاند. این کتاب شما را با زندگی ۸۱ سالۀ مردی بزرگ و عالم آشنا خواهد ساخت.ا
این کتاب بر اساس زندگی آیت الله سید علی قاضی طباطبایی نوشته شده و روایتی است که زندگی او را به زیبایی تشریح میکند. نویسنده داستان را از جوانی مرحوم قاضی و در سن ۲۷ سالگی او آغاز کرده است. همه چیز از سفر آیت الله قاضی به نجف شروع میشود و تا پایان عمر پربرکت او را در بر میگیرد.
این اثر شامل ۷۵ بخش است که هریک از آنها با آیهای از قرآن آغاز میشود. اگر چه داستان ساختۀ ذهن نویسنده است، اما تلاش شده است تا این مستندات و وقایع حقیقی زندگی آیت الله قاضی طباطبائی حفظ شود و تصویر درستی از زندگی، دستاوردها و ارزشهای بزرگ و مهم خلق شده توسط ایشان به مخاطبین نشان داده شود. در انتهای کتاب، بخشهایی تحت عنوان سفارشها، دستورات و منابع و مستندات آورده شده است. این بخشها به خواننده کمک زیادی در شناخت ایشان خواهد کرد.
کتاب کهکشان نیستی اولین اثر نویسنده به شمار میآید و حاصل سالها پژوهش و تحقیق در زندگی و سیر و سلوک آیت الله سید علی قاضی طباطبائی است. وی تلاش کرده است در متن کتاب کهکشان نیستی از آیههای قرآنی برای اثر بخشی بیشتر مفاهیم بهره بگیرد. افزون بر این، اصطلاحات تخصصی و عرفانی نیز در آن به چشم میخورد که برخی از آنها به صورت کامل برای مخاطب توضیح داده شده است.
آیت الله سید علی قاضی طباطبائی از بزرگان و شخصیتهای مهم مذهبی به شمار میآید و در ردیف شخصیتهایی نظیر آیت الله بهجت و علامه طباطبایی قرار میگیرد. از این رو فراز و فرود زندگی او میتواند چراغ راه بسیاری از جوانان علاقمند و پرشور باشد. این اثر را میتوان رمانی مذهبی، تاریخی و مستند دانست و برای افرادی که به رمانهای بیوگرافی علاقمندند، یا افرادی که دوست دارند شناخت عمیقتری نسبت به بزرگان مذهبی ایران پیدا کنند، انتخاب بسیار مناسبی است.
در بخشی از کتاب کهکشان نیستی میخوانیم:
آدم مگر چه می خواهد؟ نانی و آبی و جایی برای خواب! اما گویا آدمها معنای زندگی را نفهمیده بودند. نان بیشتر، آب بیشتر و جای بیشتر. آدمهایی که هر روز از کنار حرم میگذشتند، هرکدام برای خود دنیایی ساخته بودند و در آن زندگی میکردند. چقدر عالمشان حقیر بود. وقتی به من میرسیدند، دست ته جیبشان میکردند و دنبال خرده فلسهایشان میگشتند؛ تازه اگر به این نتیجه میرسیدند که به گدایی آس و پاس چیزی ببخشند.
آن وقتها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به ردپای دیگران و چشمداشتن به دست آنها خلاصه میشد. وقتی آدمها میآمدند. آسمان برای من رنگارنگ بود و وقتی نبودند. حتی اگر خورشید در بلندای خود قرار میداشت، همه جا تاریک به نظر میآمد.
ابتدای محلۀ مشراق، منتهی به ورودی باب شیخ طوسی، جای بساط من بود؛ زیرانداز پارهای و لباسی کهنه. با متکایی رنگ و رورفته که کمک میکرد تا همان جا بساطم را پهن کنم و بخورم و بخوابم. احدی حق نداشت سلطنتم را تصاحب کند.
گداهای دیگر میدانستند که نباید به مملکت من نزدیک شوند. اعتقاد داشتم گداهای بی مقدار تازهکار لایق محلهای پر رفت و آمد نیستند.
به نظرم گدای نوپا باید کارش را از گوشهای خلوت آغاز میکرد تا به درستی بیاموزد که گدا بودن آداب ویژه خودش را دارد. اگر گدا هستی، نباید به چیز دیگر فکر کنی. وقتی آدمها دست در جیبشان میکنند، باید شروع کنی به دعاکردن برایشان. باید از او ممنون باشی که با دیگران فرق دارد و حاضر شده از خودش بگذرد و روزیرسان تو باشد.
با همۀ این اوصاف آدمها با هم فرق داشتند. بسیاری که کمک میکردند، از من گداتر بودند. دست در جیبش میکرد و با مظلوم نمایی ادای گشتن به دنبال پول را در میآورد و در آخر با منت، خرده فلسی در کاسه میانداخت و راهش را میکشید و میرفت و از بادی که به غبغب داده بود، معلوم میشد در این فکر است که چه گلی به سر خود زده!